بارانم
وقتی باران میاد یاد خیلی چیزها میافتم
یاد بچه گی هام وقتی که باران میامد و از مدرسه تا خانه میدویدم تا به برنامه کودک ساعت ٥ برسم
یاد خونه مامان انسی وقتی پشت در حیاط میایستادم و باران را تماشا میکردم
یاد عصرهای زمستان که توی اتاق خانه مان میخوابیدم و کتاب میخواندم و باران را از پشت شیشه تماشا میکردم
یاد قدم زدن ها زیر باران
یاد فرشته ای که اسمش سارا بود و مثل بارانی بر زندگی ام بارید و رفت
و ...
و یاد مهربانی های خدا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی