آن روز كه به دنيا آمدم هوا مثل اين روزها بود سردو ابري خونمون از 2 طرف پنجره هاش روبه باغ باز ميشد و خيلي خونه خاطره انگيزي بود البته براي من نه چون آن روزها ني ني بودم براي خاله من و خاله جونم يك حس خاصي داشت كه نمي تونست براي كسي شرح بده آخه خاله شده بود (هم خيلي خوشحال بود و هم عميقا غصه دار) خيلي دوست داشت مامان سارا كنارشون بود و اين روزها را ميديد خاله جونم دوست داشت مامان سارا من را بغل كنه ببوسه و قربان صدقه من بره .اما خوب حتما صلاح اين بوده كه ماماني سارا را زود از پيش ما ببره مامانم هم روزهاي اول مرتب گريه ميكرد و من نميدانستم چرا؟ اما خاله من خيلي خوب ميدونست و به جاي دلداري دادنش اونم مينشست و با مام...