سید احمدسید احمد، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

دو تا مغز بادوم

انتظار...

وقتی منتظر باشی دنیا برات یه رنگ دیگه میشه هر روز صبح کارهاتا مرور میکنی که کار نمونده نداشته باشی سر حال میشی و با نشاط هر روز به فکر مسافرتی که قراره بیاد . . . . این روزهای انتظار دلم میگیرد برای مسافری که همه میگویند منتظرش هستند اما... ...
12 اسفند 1391

زنده باد تساوی

  این مطلب را خودم خوندم و خیلی خوشم آمد گفتم بذارم بقیه هم بخوننش زنده باد تساوي   ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم. مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرار مي كنيد، قبول ! و ما نفهميديم چه شد كه مردها ناگهان اين قدر مهربان شدند.   وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد به اش رسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند.. با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد.. ديگر با هم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشب...
5 بهمن 1391

بد قولی

عزیز دلم سلام چند روزه یکی یه قراری داشته باهامون و ما به خاطر آن حسابی برنامه زندگیمون را تغییر دادیم اما... امان از آدم بد قول... ده روزه به خاطر امروز و فردا کردن یه آدم بی مسولیت بد قول زندگیم حسابی به هم ریخته و کارهام همه مونده رو زمین ای خدا... دوست دارم گیرش بیارم آنوقت یکی جلوی من را بگیره خون و خونریزی نشه .. .. .. احمد جون هیچوقت بد قولی نکن تو زندگیت عزیزم ...
10 دی 1391

تولد

وایی خدای من اصلا باورم نمیشه آن پسر کوچولویی که وقتی به دنیا آمد همش دو کیلو و سیصد گرم بود همون که وقتی کنار عروسک ازش عکس میگرفتیم از آن عروسکه هم کوچیکتر بود همون پسر بلا که به قول خودش نون به نز خوره (نون به نرخ روز خور) همونی که تازه هفت؛هشت ماهه بود که یه شب که مامانش داشت بهش غذا میداد شروع کرد به آواز خوندن همونی که وقتی هنوز خیلی کوچیک بود و حرف نمیتونست بزنه یه بار که بهش گفتم بابایی چه جوری ورزش میکنه شروع کرد به ادای بابایی را در آوردن و با سرو صدا ورزش کردن همون شیطون بلای عاشق انواع کارتن ها و شیر کوچیک نی دار همون... حالا 6 سالش شده بزرگ شدی دیگه خاله... تولدت مبارک عزیز دلم ...
22 آبان 1391

الهه

هر وقت میدیدمت اولین چیزی که توی وجودت برام آرامش بخش بود آرامشت بود الهه جان وقتی برای بار اول باهم صحبت کردیم و گفتی که بابات سالها پیش به رحمت خدا رفته واقعا تعجب کردم مدتها بود که میدونستم مامان صبورت سرطان داره و همیشه احوال پرسش بودم اما سعی میکردم خیلی با سوالهام اذیتت نکنم  و مرتب پیگیر نباشم آخه میدونستم برات صحبت کردن در این مورد خیلی سخته الهه ما سالها باغم نبود پدر و مریضی مادر و تنهایی ساخت(آخه برادرهاش خارج از کشور زندگی میکنند و خواهر هم نداشت) اما از آرامش چهره اش ذره ای کم نشد همیشه شاگرد اول دوره خودش بود کنار درس خوندن و مراقبت ازمامان مریضش تافلش را هم گرفت وقتی کنارت بود و باهاش حرف میزدی ...
21 آبان 1391

عیدت مبارک

سلام عزیزم سلام سید کوچولوی خاله عیدت مبارک احمد جون چقدر ذوق داره که یه خواهر زاده کوچولوی سید داشته باشی و این روز بزرگ را بهش تبریک بگی عیدتتتتتتتتتتتتتتتتتتت مبارک عزیز دلم
14 آبان 1391