سید احمدسید احمد، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

دو تا مغز بادوم

گل پسر

عزیزم این عکس مربوط به روزیه که با بابایی رفته بودیم خرید و شما مرتب می گفتی وای آفتاب اذیتم می کنه من یدون عینک دودی نمی تونم هیچ جایی را ببینم و عینک من راازم گرفته بودی( ای کنک(کلک))  ...
22 بهمن 1390

یه ناقلا

فکر کنم تازه میتونستی کامل حرف بزنی ٢سال و نیمت بود ...یک روز صبح که از خواب بلند شدی شروع کردی به الکی سرفه کردن و گریه کردن مامانم که حسابی خوابش میامد بهت گفت بخواب خوب میشی... اما امان از تو که از اول هم بلا بودی در حد تیم ملی وقتی دیدی کلکت برای بیدار شدن مامانم نگرفت شروع کردی به گریه کردن و گفتن این که من مریضم من را ببرید پیش آقای دتکر(دکتر) وای چقدر آن روز از دستت خندیدم ناقلا... دوست دارم عزیزم... ...
19 بهمن 1390

دوست خوبمون

احمد جونم سلام ديدي خيلي وقتها هزارو يك جور برنامه ريزي ميكنيم (نه مطمئن نديدي آخه هنوز به اينجاها كه نرسيدي عزيزم) خوب راستش بعضي وقتها آدمها حسابي براي يك كار برنامه ريزي ميكنند اما آخرش نميشه كه نميشه بعد كه زمان پيش ميره تازه متوجه ميشي آن كار به صلاحت نبوده حالا بعد از كلي ناراحتي تازه ميفهميم كه خدا چقدر دوستمون داره خداااجووونم ماهم خيلي دوست داريم روي ماهت را ميبوسيم خدا ...
17 بهمن 1390

پاندای احمد

سيد كوچولوي من... سلام عزيزكم نميپرسم خوبي كه ميدونم خيلي خيلي خوب و سرحالي صبح كه نشسته بودي و كتابت را رنگ ميكردي و كلي انر‍ژي داشتي آخه امروز از خانم مربي تون برچسب جايزه گرفتي  كه عكس پاندا كونگ فو كار بود و حسابي ذوق كرده بودي ميدونم خيلي خوشحالي... راستش منم هنوز حس قشنگ برچسب جايزه گرفتن را فراموش نكردم (يك ستاره بود كه هر وقت مشقهامون را خوب مينوشتيم روي دفتر ميزدند) مواظب پاندات باش كه دلت براش تنگ نشه. ...
16 بهمن 1390

چقدر زود...

حرف‌های ما هنوز ناتمام .... تا نگاه می‌کنی : وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آن‌که با خبر شوی لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود آی ..... ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر می‌شود!   ...
13 بهمن 1390

بارانم

وقتی باران میاد یاد خیلی چیزها میافتم یاد بچه گی هام وقتی که باران میامد و از مدرسه تا خانه میدویدم تا به برنامه کودک ساعت ٥ برسم  یاد خونه مامان انسی وقتی پشت در حیاط میایستادم و باران را تماشا میکردم یاد عصرهای زمستان که توی اتاق خانه مان میخوابیدم و کتاب میخواندم و باران را از پشت شیشه تماشا میکردم یاد قدم زدن ها زیر باران یاد فرشته ای که اسمش سارا بود و مثل بارانی بر زندگی ام بارید و رفت و ... و یاد مهربانی های خدا ...
12 بهمن 1390

بشتاب...

احمد عزيزم سلام قربون معصوميتت برم خاله؛ چه دوران زيبايي را طي ميكني عزيزكم تو تازه اول راهي براي زندگي كردن براي خوب بودن براي انسان بودن و ... و براي با خدا بودن براي رسيدن به عاقبت به خيري (به زبون خودمون يعني مردم پشت سرت بگن خدا پدرو مادرش را بيامرزه آدم خوبيه )بايد سخت تلاش كرد تلاش كرد و تلاش كرد با خوش گذراني و بي همتي نميشه عزيزم بايد هر شكست مقدمه باشه براي يك پيروزي پس بشتاب به سوي يك زندگي پر از تلاش و كوشش   ...
11 بهمن 1390